الف: بسیار شنیدهایم و راحت از کنارش رد شدیم داستان زنی که از او در مورد خالق داشتن جهان هستی سؤال شد و او با دست کشیدن از کار خود که ریسبافی بود آن را اثبات کرد.
ب: داستان مردی که در بین مردم معروف به انسان خیّر شده بود و امام صادق (ع) خواست از نزدیک او را ببیند.آنگاه امام مشاهده کرد که مرد از غفلت مرد نانوا استفاده و یک عدد نان دزدید،سپس از غفلت میوه فروش استفاده و یک انار دزدید.بعد نزد مرد فقیری رفته و نان را به او صدقه داد و به مرد دیگری انار را.
در داستان اول بسیار کار ساده بوده اما دنیای حرف برای خودش داشته است.در دنیای پرپیچ و خم امروز و پیشرفتهای تکنولوژیکی از بدیهیترین مسائل جامانده و به اندازه آن زن بیسواد روستایی نمیفهمیم.ساده رد نشویم!
اما در داستان دوم:
آیا مرد بدی بود؟
سبب این کار او چه بود؟
کج فهمی را ببینید چه بلایی به سر انسان در میآورد؟او در جواب امام صادق(ع) گفت: قبل از هر چیز به من بگو بدانم تو کیستی؟ و از کدام خاندان هستی ؟
گفتم : فردی از خاندان نبوت هستم و در مدینه زندگی می کنم .
گفت: شاید تو همان جعفربن محمد الصادق (ع) باشی؟! گفتم : آری .
معترضانه به من گفت: حسب و نسب و بستگی تو به خاندان نبوت ، هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت، چرا که علم و معارف جد و پدرت را ترک کرده ای و آنچه را که لازم است ستوده شود، به آن ناآگاه می باشی.
گفتم : آن چیست. گفت: آن ، قرآن ، کتاب خدا است . گفتم : به کجای قرآن ناآگاهم ؟
گفت : توجه به این آیه (162 سوره انعام ) نداری که خداوند می فرماید: «هرکس کار نیکی بیاورده ده برابر آن پاداش خواهد داشت و هرکس کار بدی بیاورد، جز به مقدار آن کیفر نخواهد دید.»
من دو عدد نان و دو عدد انار دزدی کردم، مطابق آیه فوق جمعاً چهار گناه انجام دادم، و وقتی که آن نان ها و انارها را به فقیر صدقه دادم، ده پاداش به من می رسد ، بنابراین ، چهل پاداش به من رسید ، چهار گناه را از چهل کم می کنم ، 36 ثواب برای من خواهد ماند.
(این یک توجیه عجیبی بود که از یک کج فهم تهی مغزی سر زد و با آن توجیه به گناه دزدی ، سرپوش نهاد.)
امام صادق (ع) وقتی این سخن را از او شنید، فرمود: مادرت به عزایت بنشیند ، این تو هستی که به دستورات قرآن ، جاهل می باشی، آیا نشنیده ای که خداوند در قرآن ( در آیه 31 سوره مائده ) می فرماید: «بی گمان خداوند ، عمل افراد پرهیزکار را می پذیرد.»
(آن طور که تو توجیه کردی درست نیست بلکه حقیقت این است که) تو دو نان و دو انار دزدیدی ، جمعاً چهار گناه کردی ، و آن ها را بدون اجازه صاحبش صدقه دادی، چهار گناه دیگرنمودی ، و در مجموع مرتکب هشت گناه شدی، بی آنکه چهل پاداش به تو برسد و طلبکار 32 پاداش از خدا باشی !
مردم به چند دستهاند،برخی نان از کف خویش خورده، یا انفاق نکرده و یا از همان انفاق هم میکنند و چون رضای الهی در آن میبینند دم فرو بسته و زندگی خود را میکنند.برخی نان از کف دیگران خورده و به همین منوال راه خود را ادامه میدهند و کار به انفاق ندارند.برخی هم نان از راه حرام خورده و شیطان هم به کمک آمده تا از این راه برای خود دکانی باز کرده و مردم را سر سفره خویش مینشانند.
آنکه کج فهم باشد و بفهمد کج فهمی کرده و منقلب شود و به راه اصلی بازگردد که خوشه به سعادتش
لیکن درد آنجایی است که کج فهم بوده و در پای مواعظ بفهمد کجفهمی کرده و باز به راهش ادامه دهد.
امروزه دردها را میدانیم،علاج آن را هم میدانیم اما چه شده که اصرار بر کجفهمی داریم مهم است.اینجا نقش پررنگ شیطان هویدا میشود.
در ادامه داستانی در همین رابطه ذکر میکنم:
مردی زن بیمارش را برد بیمارستان و دکتر به آن مرد گفت باید فلان دارو را بگیری تا هرچه زودتر به زنت تزریق کنیم وگرنه هم بچه و هم مادر از بین می روند. مرد اسم دارو را گرفت و به طرف داروخانه چند خیابان پایین تر دوید ،غروب سرد پاییز،آسمان ابری و سیاه، زمین خیس و لیز بود و باران تندی می بارید( فیلم های آلفرد هیچکاکی) ....
مرد خیس و سراسیمه وارد داروخانه شد و از دکتر فلان دارو را خواست ، دکتر نگاهی به لباس خیس و ته ریش مرد کرد و بدون هیچ احساسی گفت : این دارو وارداتی است و بیمه ندارد می شود 700 هزار تومان
مرد نگاهی به خودش و جیبش کرد و گفت : این 20 هزار تومان است این را بگیرید و آن دارو را به من بدهید زنم حالش خیلی بد است دارد میمیرد.... فردا بقیه اش را می آورم.
دکتر اشاره ای به افراد توی داروخانه کرد و گفت : نگفتم این هم نمونه اش و همه خندیدند.
دکتر با ابروانی در هم کشیده شده رو به مرد کرد و گفت: تا ساعت 9 شب اگر آوردی بیا ببر و گرنه باشه شنبه در ضمن من از 7 تا 8 نیستم می روم بیرون ....هر دارو خانه ای هم بری کمتر از 900 هزار تومان نمی دهند، آنهم اگر تاریخ گذشته نباشد.... در حالیکه می خندید رو به بقیه کرد و گفت : نگفتم عزیزان
مرد در حالیکه تمام بدنش یخ کرده بود و احساس شکست می کرد از پله های داروخانه پایین آمد و بطرف خانه راه افتاد. در تمام طول راه با خود حساب می کرد چه چیز قابل ارزشی دارد تا بفروشد تا آن دارو را بگیرد . وقت تنگ است پیش کی برود یاد دوست قدیمی خودش افتاد.
چند کوچه آنطرف تر ، درب خانه او را زد .... مردی جوان و تنومند جلو درب آمد با دیدن قیافه شکسته و خسته دوستش ناراحت شد و پرسید: چی شده ، کشتی هات غرق شده
مرد در حالیکه خودش را به زیر سایه بان دم در می کشید تا از رگبار باران در امان بماند، گفت ای کاش کشتی داشتم و شروع کرد تعریف کردن ماجرا
دوستش با حوصله و دقت گوش داد و زیرکانه گفت: کمی صبر کن الان پول می آورم ...لحظه ای بعد هر دو خندان بطرف داروخانه راه افتادند دکتر در حالیکه داشت درب شیشه ای بزرگ دارو خانه را قفل می کرد گفت : جانم بفرمایید
مرد گفت پول فلان دارو را آوردیم ... دکتر در را باز کرد و هر سه وارد داروخانه شدند از درون یخچال یک آمپول شیری رنگ بزرگ را آورد و گذاشت در داخل جعبه و گفت 850 هزار تومان ...
مرد با تعجب و عصبانیت گفت: آخه انصافت کجاست دو ساعت پیش با هم صحبت کردیم گفتی : 700 تا
دکتر گفت : مگر خبر نداری ، اخبار هم گفت ؛ قیمت نفت ، طلا و سوخت و ...زیاد شده روی همه جنس ها تاثیر می گذارد . الان خودم باید 900تا آنرا بخرم با خنده دارو را در یخچال گذاشت و گفت برویم من باید زوتر به جشن تولد خواهر زاده ام برسم . دایی جون
دوست بازوان لرزان مرد را گرفت و او را از دارو خانه بیرون آورد و به او گفت شانس آوردیم روزی ما دست این افراد بی مروت نیست ، مگر نشنیدی ؟ میگند: توکل کن به خدا خودش کار ساز است ، هرگز تنها نمی گذارد بندگانش را ، حالا تا ساعت 7 خدا بزرگه.... و دقایقی بعد از هم خدا حافظی کردند و هر کدام به راه خودشان رفتند.
مرد ساعتی بعد به بیمارستان رفت تا از دکتر تعیین تکلیف کند با کمال تعجب دید زنش روی تخت نشسته و سوپ می خورد و دکتر تا او را دید گفت: آفرین بموقع آمپول را رساندی ، مرحبا
استاد کمی مکث کرد و خیره شد به چهره ما که چشمان گرد و درشتمان به دهان او خیره شده بود...
تا اینجا یاد آن داستان انار و حضرت علی (ع) افتادم و یا جریان چوپان و امام حسین (ع) با خودم گفتم الان باید منتظر یک پیر مرد با شال سبز و یا زنی جوان با تسبیح باشم
استاد داستان را اینطور ادامه داد مرد با خودش گفت یعنی دکتر در راه با کسی رو برو شده و گفته برو آن دارو را بده!! باید بروم جرایان را بپرسم
از کنار تخت تا خیابانی که داروخانه در آن بود یکریز دوید از دور فهمید کنار دارو خانه شلوغ است و سرو صداست پیش خود گفت آری دکتر دارد جریان ملاقات با فلان آقا را تعریف میکند ... تا به نزدیکی داروخانه رسید دکتر در حالیکه پایش را روی شیشه های شکسته جلو مغازه اش میگذاشت به پلیس ها اشاره کرد و فریاد زد:خودش است همین شخص دزدی کرده
تا مرد به خودش بیاید برود ، بماند، فرار، قرار ...ریختند سرش و گرفتندش
دکتر رسید گفت :این انصاف است که شیشه سکوریت مغازه را بشکنی بیایی داروی من را برداری و جان زنت را نجات دهی هم باید خسارت شیشه و هم پول دارو هم قیمت وقتی که از من تلف کردی را به ازاء ساعت ویزیت بپردازی.
مرد که نمی دانست چه شده تا خواست حرف بزند صدای مردی از پشت تاریک و روشن کوچه روبرو داروخانه توجه همه را جلب کرد: کار او نیست کار من است نشان به آن نشان که هم پول شیشه و هم پول دارو را گذاشتم روی یخچال ...
مرد نزدیک شد همان دوست مرد بود و .....
استاد گفت : به نظر شما این مرد باید تشویق شود و یا مجازات؟
این مرد صواب کرده و یا ثواب؟
چند روز با خودم واین داستان در گیر بودم نمی دانستم چه بگویم حال اگر از شما بپرسند شما چه جواب می دهید؟ شما چه فکر می کنید؟
تا اینکه چند روز پیش جواب این سوال را در کتاب امالی صدوق صفحه 442 که احادیث امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق(ع) را دانشجویانش از کلاس جمع کرده اند یافتم به خودم بالیدم که 4 سال طول کشید تا جواب یکهزار سال قبل را پیدا کنم:
کسی که از چهار طریق مالی به دست آورد، هزینه کردن آن درآمد در چهار چیز پذیرفته نیست.( حرام است)
کسی که مالی را از راه فریب ، ربا، خیانت و یا سرقت به دست آورد با آن زکات و یا صدقه دهد ویا حج و عمره رود خداوند از او نمی پذیرد.